دو ماجرا و دو داستان امروز چندان ارتباطی به هم ندارند ولی هر خواننده عزیزی  میتواند برداشت متفاوتی از این دو داستان غیر مرتبط داشته باشد.


بماند

###########################

1-  داستان صداقت:

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و

و داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و

پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و

 دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من

 همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو

 به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به

 پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی

 تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو

 یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و

 همه شیرینی ها رو بهش نداده!

عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد..

نمیدانم زمانه عوض شده,قانون روزگا ر تغییر یافته یا این داستان ها فقط برای کتابها هستند و حقیقتی ندارند:

در زمانه ما هر که دروغ بزرگتر میگوید آرامش بیشتری دارد گویی با دروغ اعتماد به نفس شان هم بیشتر میشود.

به راحتی به مردم دروغ گفته میشود و برای آنکه مردم باورشان شود دروغ های بزرگ تری میگویند

گویی راست است که :   سیاستمداران گفته اند:

"اگر میخواهی مردم دروغت را باور کنند سعی کن دروغ های بسیار بزرگتر و عجیب تری بگویی "

گویی تنها راه به دست آوردن نظر مردم , گفتن دروغ و وعده های  شیرین و توخالی و به دور از حقیقت است

====================================

2- داستان ملا و خرش:

روزی ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت كرد. ملا نمی دانست كه خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر كاری كرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی كه دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام كند كه دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت ... بعد از مدتی متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملانصرالدین گفت :

لعنت بر من كه نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیعي برسد هم آنجا را خراب می كند و هم خودش را هلاک

میکند.!!!


-------------------------

http://www.behgar.net/wp-content/themes/behgar1/images/coment.jpg


چند لینک اخیر وبلاگ:

هر یک از ما بزی داریم این چنین


مناجاتی زیبا از استاد مصطفی ملکیان


متنی برای دلتنگی